دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخلهای بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه میکرد و سر تکان میداد. یاد خواهرش که میافتاد حس میکرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی میآمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنهای، سنگینی شان را روی دوشش احساس میکرد. تا یکی پیدا میشد و گلی را میبرد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی میکرد. اینطور که پیش میرفت راضی تر بود.
حاجی گفت: "هفته شو همون جا میگیریم.»
دایی ممد دوباره سرش را تکان داد.
حاجی گفت: «خاله را خودت خبر میکنی؟»
دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت.
حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.»
دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نیمههای شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید.
«دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!»
حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد:
«چه خبر شده حالا؟ نمیخوای بیای تو؟»
و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغهاش هنوز روشن بود.
«نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!»
دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمیخواد بچههارو بیدار کنم؟»
«میل خودته. اما حالا لازم نیست»
دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!»
حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب میشینم تا بیای.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان کوتاه,داستان دایی ممد,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننهات خونه نیست؟»
یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد.
کلّه کبوترها را رفت و روب میکرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش میدید احساس راحتی داشت. دلش میخواست کمیتنها باشد، اما میدانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر میتوانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمیدانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال میکرد وقتی اینطوری ادامه پیدا میکند، اتفاقی نمیافتد.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان ادبی,داستان آموزنده,داستان عاشقانه,داستانک,داستان دایی ممد,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب